معنی نحل ، انگ

حل جدول

نحل ، انگ

زنبور عسل


انگ

علامت تجاری

لغت نامه دهخدا

نحل

نحل. [ن ِ ح َ] (ع اِ) ج ِ نحله، بمعنی عطیه و هبه. (از المنجد). رجوع به نِحْله شود. || مذهب های باطله. (آنندراج) (غیاث اللغات) (منتخب اللغات): از عقاید و نحل ایشان استکشاف کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 262). از سر بصیرت بر نوازع نحل و بدایععلل انکار بلیغ کردی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 398).

نحل. [ن ُ ح َ] (ع اِ) ج ِ نُحْله است. رجوع به نحله شود.

نحل. [ن َ] (ع اِ) زنبور انگبین. (منتهی الارب) (آنندراج). مگس انگبین. (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام). مگس عسل. (از اقرب الموارد). منج انگبین. (ترجمان علامه ٔ جرجانی) (بحرالجواهر). کَوَز انگبین. (مهذب الاسما). کبت انگبین. نَحَل. (ناظم الاطباء). زنبور عسل. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). کلیزالعسل. (بحر الجواهر). منج. منجان. گبت. ثواب. زنبور شهد. عساله. (یادداشت مؤلف). واحد آن نحله است. (زمخشری) (مهذب الاسما) (منتهی الارب). بر مذکر و مؤنث هر دو اطلاق شود. (از منتهی الارب) (از بحرالجواهر). و نیز رجوع به زنبور عسل شود:
آن گل که به گردش در نحلند فراوان
نحلش ملکانندبه گرد اندر و احرار.
منوچهری.
بلبلکان با نشاط قمریکان با خروش
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش.
منوچهری.
نزدیک عاقلان عسل النحلم
وَاندر گلوی جاهل غسلینم.
ناصرخسرو.
وگرچه نحل وقتی نوش بارد، نیش هم دارد
تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش.
خاقانی.
فاخته گفت از نخست وصف شکوفه که نحل
سازد از آن برگ تلخ مایه ٔ شیرین لعاب.
خاقانی.
از درونخانه کنم قوت چو نحل
چون جهان راست زمستان چه کنم ؟
خاقانی.
آدمی غافل اگر کور نیست
کمتر ازآن نحل و از آن مور نیست.
نظامی.
زآنکه مؤمن خورد بگزیده نبات
تا چو نحلی گشت ریق او حیات.
مولوی.
عسل دادت از نحل و من از هوا
رطب دادت از نخل و نخل از نوا.
سعدی.
شربت نوش آفریند از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانه ٔ خرما.
سعدی.
چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و دُراز دریابار.
سعدی.
|| عطا. عطای بی عوض. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به نُحل شود. || عطیه. بخشیده. (منتهی الارب) (آنندراج). چیز عطاشده. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || (ص) لاغر. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد لاغر. (ناظم الاطباء). ناحل. (المنجد). || ماه نو، بدان جهت که باریک باشد. || (مص) سخن بستن بر کسی که اونگفته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). سخنی را به کسی که او نگفته است، نسبت دادن. (از اقرب الموارد). سخن کسی بر دیگری بستن. (زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). || دشنام دادن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). سب کردن. (از اقرب الموارد) (المنجد).

نحل. [ن َ] (اِخ) (سوره الَ...) سوره ٔ شانزدهمین قرآن، مکیه، و دارای یکصد و بیست و هشت آیت است، پس از سوره ٔ حِجْر و پیش از سوره ٔ اِسْراء واقع است و با این آیت شروع میشود: اتی امر اﷲ فلاتستعجلوه سبحانه و تعالی عما یشرکون.

نحل. [ن ُ] (ع اِمص) باریکی. لاغری. نُحله. (المنجد). || (اِ) کابین زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || عطیه که از مال کسی را دهند یا خاص کنند برای کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). هبه. عطیه. نُحْلی ̍. نُحْلان. (المنجد). || (مص) دادن کابین زن را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و اسم از آن نِحْله است. (المنجد). || عطیه دادن کسی را. (از منتهی الارب) (از آنندراج). بخشیدن چیزی را از طیب نفس و بدون عوض به کسی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مال دادن کسی را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || چیزی از مال خاص کردن جهت کسی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ویژه کردن. (دهار).


انگ

انگ. [اَ] (اِ) ممر آب را گویند که کوزه گران از سفال سازند و بجهت مرور کردن آب بهم وصل کنند. (برهان قاطع). لوله ای که از سفال سازند و در آبراهه چندین عدد آن را بهم وصل کنند و درزهای آنها را با پیه دارو و آهک محکم بگیرند تا آب بزمین فرو نرود. (ناظم الاطباء). آنرا گنگ و منگ نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). تنبوشه. (فرهنگ فارسی معین). || نشان و علامتی که بر روی عدلهای تجارتی نویسند. (ناظم الاطباء). نشانی که بزازان در پارچه ها کنند برای حساب خود و این ظاهراً «آنک » بالمدو کاف تازی است و در عرف هند رقم اعداد را موافق اصطلاح خود یک چیزی مقرر می نمایند و چون قافیه ٔ حرف فارسی و عربی جائز است چنانکه شک و سگ و تپ و لب ظاهراًدر اصل بکاف تازی باشد که فارسیان در آن تصرف کرده بکاف فارسی استعمال کرده اند. (آنندراج). مارک تجار. (فرهنگ ضیا):
از سخن تأثیر، باز ازنقطه های انتخاب
بسته های خوش قماش پر ز انگ آورده ای.
تأثیر (از آنندراج).
|| زنبور. (یادداشت مؤلف). زنبور عسل. || شیره. عصاره. انج. انغ. انگبین، در اصل انگ گبین بوده است. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح عامیانه) بدانگ، بدعنق. بدخلق. (فرهنگ فارسی معین). || در تداول عوام، راست. درست بی پیشی و پسی. مُک: سنگ برداشت انگ زد بتخم چشم او. سنگ آمد انگ خورد به بینی او. ریگ را انداختم انگ خورد نوک دماغش. انگ زد به گوشش. تیر انداخت انگ خورد میان پیشانی او. و این همان معنی است که عرب با کلمه ٔ حق تعبیر کند: سقط فی حق رأسه. (یادداشت مؤلف).

فرهنگ عمید

انگ

نشانی و علامت یک بنگاه که بر روی محموله‌های تجاری نوشته می‌شود،
[مجاز] تهمت،
(قید) [عامیانه] مستقیم، درست: انگ آمد جلویِ من نشست،

لولۀ سفالی که در آبراهه کار می‌گذارند، تنبوشه،

فرهنگ فارسی هوشیار

نحل

‎ کبت هم چنان کبتی که دارد انگبین خود بماند داستان من برین (رودکی) مگس انگبین، دهش بخشیده، لاغر، ماه نو ‎ دهش، کابین دست پیمان، لاغری، دشنام دادن (تک: نحله) کابین ها دهش ها آیین ها دبستان های فرزانی (اسم) زنبورعسل زنبورانگبین منج انگبین: چون نحل برهرشکوفه ازافنان عبارات نشستم. (اسم) جمع نحله: عطایابخششها، دعویها. ‎، مذاهب: ارعقایدونحل ایشان استکشاف کرد. یاملل ونحل. دینهاومسلکهای فلسفی.


انگ

نشان و علامتی که روی عدلهای تجارتی مینویسند، لوله ای که در آبراهه جاسازی شود

فرهنگ معین

انگ

(~.) (اِ.) نشان و علامتی که بر روی عدلهای تجارتی نویسند.

(~.) (اِ.) = انج. انغ: شیره، عصاره.


نحل

(نَ) [ع.] (اِ.) زنبور عسل.

معادل ابجد

نحل ، انگ

159

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری